ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

سارینا و باغ وحش

سلام دخترکم دیروز منو بابا تصمیم گرفتیم که بعد از مدتها به قولمون عمل کنیم و دخترکمونو ببریم باغ وحش تا آقا شیررو از نزدیک ببینه ساعت نزدیکای 12 بود و منو بابا نمازمونو خوندیم و راه افتادیم اینقد ذوق داشتی که همش ازم میپرسیدی هنوز نرسیدیم مامان وقتیم که رسیدیم چشای نازت پراز اشتیاق همراه با یه خرده اضطراب بود آخه مدام ازم میپرسیدی آقا شیره بچه ها رو میخوره؟ اولین حیونی که دیدی شتر بود بعد خرس بودو میمون و ...... خللاصه یکی یکی همه ی حیونارو دیدی و از دیدن هر کدومشون ذوق میکردی و منو بابا از دیدن این همه خوشحالی تو چشات ذوق میکردیم و از داشتنت به خودمون میبالیدیم آخه بچه های دیگه که جلوی قفس وامیستادن فقط نگا میکردن و...
28 آبان 1390

سارینا دیگه خانوم شده

سلام عزیز دل مامان قربونت برم که ااینقد خانوم شدی دیگه دارم احساس میکنم بزرگ شدنتو ،خانوم شدنتو مستقل شدنتو با اینکه حدود ٤-٥ ماهه که جیشتو میگی ولی شبها رو تا صبح اینقد تو خوابه ناز بودی که نمی تونستی بلند بشی و جیشتو بگی ولی ٥شنبه شب از خونه ی عمو محمد اومدیم تو خواب بودی و نتونستم پوشکت کنم و تا صبح بدون پوشک خوابیدی و حدود ساعت ٤.٥ صدای منو زدی و رفتیم جیشتو کردی و دوباره مثل یه گل تو رختخوابت خوابیدی مرسی عزیزم که مامان و اذیت نکردی توی همه ی مراحل رشدت تا حالا خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم دختر گلم ...
28 آبان 1390

بدون عنوان

سلام شیرین زبون خودم ننی دونم دیروز چی شده بود که دایم منو بغل میکردی و مدام بهم میگفتی:مامان نازم،مامان گلم،مامان خوشگلم،مامان عشقم نمی دونی و نمی تونم با کلمه احساسم و بعد از شنیدن حرفات بیان کنم اینقد میتونم  بگم که احساس میکردم روی ابرا هستم و از خدا بخاطر وجود قشنگت توی زندگیم هزار مرتبه تشکر کردم ...
23 آبان 1390

سارینا و برف بازی

سلام بهترین مامان امسال خدای مهربون همه رو سوپرایز کرد و توی ماه دوم پاییز همه جارو سفید پوش کرد و منم مثل بچه ها از اومدن برف کلی ذوق میکنم اینم عکس خانومی در حال برف بازی ...
19 آبان 1390

خاطرات دختر ترشیده

دختری با مادرش در رختخواب درددل می کرد با چشمی پر آب گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟ روی دستت باد کردم مادرم ! سن من از بیست وشش افزون شد دل میان سینه غرق خون شد هیچ کس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشد غم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشته ! مادرش چون حرف دختش را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفت : دخترم بخت تو هم وا می شود غنچه ی عشقت شکوفا می شود غصه ها را از وجودت دور کن این همه شوهر یکی را تور کن ! گفت دختر مادر محبوب من ! ای رفیق مهربان و خوب من ! گفته ام با دوستانم بارها من...
11 آبان 1390

بدون عنوان

  وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ناز کردناتو قربون   ...
11 آبان 1390

داد نزن

سلام پاره ی تنم ببخش که چند روزه از شیرینکاریات ننوشتم آخه چند روزه حال روحی روانی مامان مساعد نیست و حوصله ی هیچ کاریم نداره هفته پیش برات مسواک خریدیم و هر شب تا مسواک نزنی نمی خوابی قربونت برم حتما باید با هم مسواک بزنیم اگه من مسواک نزنم میایی پیشم و بهم میگی:یه مامان باید با دخترش مسواک بزنه الهی من فدای این حرف زدنت بشم عزیزترینم دیشبم توی حمام مشغول مسواک زدن بودی که من اومدم بیرون هنوز به آشپز خونه نرسیده بودم که یه صدایی از توی حمام اومد منم بدو اومدم که ببینم چی شده این یه خورده راهو از آشپزخونه تا حمام و با خودم فکر کردم که الان تو افتادی کف حمام و سرت شکسته ولی به محض ورود به حمام دیدم خانوم خانوما روی صندلی...
9 آبان 1390
1